
استاد خرسند/ زنجیر را که بر گردن جوان اسیر دیدند یاد زنجیری افتادند که بر پای خود احساس می کردند
استاد پرویز خرسند در کتاب «برزیدگان دشت خون» درباره حرکت کاروان اسرا در شهرهای عراق و شام و تاثیرگذاری آنها با نثری زیبا چنین نوشته است:
«کاروان خشم و غم به راه افتاد. خورشید یک بار دیگر ستم پیشگی انسان را دید و چهره درهم کشید و خون گریست و اشک خونینش کران مغرب آسمان را گلگون کرد. و کاروان اشک و غم در خشم و خون به راه افتاد. عزیز مردگان، خون عزیزان را روشن و درخشان در کران دور افق دیدند.
مردانی پیکارجو و جنگنده را در نبردی ناجوانمردانه به خاک افکنده بودند و حال، بازماندگان را در زنجیر به سوی کاخ هایی می بردند که برای پابرجا ماندنشان از اشک و خون انسان ها مایه می گرفتند.
و اگر این انسان، حماقت خویش، در یابد و به نادرستی راهی که در پیش گرفته است، آگاهی یابد و چهره های حقیقی برده داران را نیک بنگرد و بشناسد دیگر استسمار نمی شود و اجازه نمی دهد زنجیر بر دست و پای و گردنش اندازند، پس باید این گروه را ترساند و در دنیای ترس اندیشه شان را کوبید و در دنیاس جهل و نادانی سرگردانشان کرد.
برای ترس آفرینی است که ابن زیاد دستور می دهد سر شهیدان کربلا را بر نیزه پیشاپیش اسیران حرکت دهند، تا خلق بداند که فریاد حق خواهانه را حکومت یزیدی این چنین پاسخ می دهد، تا اندیشه فریاد کشیدن نکنند.
دستگاه تبلیغی یزیدی گفته بود، مردی در برابر حاکم به پاخاسته، اندیشه اش نابودی اسلام و قرآن! بوده است. او را به جرم حق ناشناسی! کشته اند و بازماندگانش را به اسیری گرفته اند.
آمده بودند تا شکست خوردگان را ببینند و پیروزی خویش را مسلم دارند و از دیدن اسارت دشمن پای کوبند و شادی کنند. جام دل ها آماده بود تا از شراب فتح لبریز گردد. کاروان که رسید دست افشان پیش رفتند.
چون نزدیک رسیدند چشم ها را گریان یافتند و این گریه، گریه اسارت نبود، اسارتی که پس از نبردی جوانمردانه نصیب کسی شود. برچهره هایشان داغ ظلم دیدند، زنجیر را که بر گردن جوان دیدند یاد زنجیری افتادند که بر پای خود احساس می کردند. داغ ظلم، آنها را به یاد ستم ها و شکنجه هایی که دیده بودند و تازیانه هایی که خورده بودند انداخت. خواستند از دل غریو بردارند و در برابر آن همه ستمکاری به پا خیزند. لیک برق خند سرنیزه ها فریادشان را خفه کرد و ترس خاطرشان را از خاطره تهی کرد بیم جان، زبونی و ستم پذیری ارمغانشان آورد.
افسانه ی افسانه گویان داشت خوابشان می کرد و روایت راویان حکومت و دستگاه تبلیغات کم کم پذیرای اندیشه شان می شد که، ندایی آنها را به خود آورد.
آنکه پیشاپیش همه حرکت می کرد و می توان گفت تنها مرد کاروان بود، شیری زنجیر شده را می ماند... او می گفت و آنها، بی آنکه بخواهند، شنیدند و گوش فرا دادند. ای پیروان بدکاره و ره گم کرده! «خدای هرگز بهروزی و سعادت نصیبتان نکند. شما ناجوانمردانه آن همه فداکاری و از جان گذشتگی و زندگی بخشی نیای بزرگمان محمد را فراموش کردید و ما را بدین روز نشاندید.
آن روز که ما و شما_ ما روسپید و شما رو سیاه_ در برابرش حاضر شویم، او را چه پاسخ خواهید گفت؟ ما را بر شتران برهنه سوار کرده اید و همچون اسیران، کوی به کوی می کشید. گویا، هرگز به کار دینتان بر نخورده ایم. ناسزایمان می گویید و دست می کوبید و بر کشتنمان شادمانی می کنید. ای وای بر شما! مگر نمی دانید که بزرگترین و آخرین پیامبران، محمد، نیای ماست.»
ای کربلا! آنچنان بار غمی بر دوشمان استوار کردی که هرگز شانه راست نتوانیم کرد... و همه بی آنکه بخواهند گریستند، توفانی از غم برخواست و آن همه گل های شادی که بر لب ها شکفته بود پرپر شد.
خواستند جبران کنند. از خویش شرمنده بودند. نفرت از خود و از زودفریبی خویش همه وجودشان را فراگرفته بود. می خواستند فریاد بکشند، لیک آنچه سبب وحشتشان بود و در برابر آن همه سیاه کاری ساکتشان می کرد؛ ترس از گرسنه ماندن بود.
یادشان بود که هرگاه اراده کردند در برابر جنایات و حق کشی های حکومت، فریادی برآورند، بیم گرسنگی ساکتشان می کرد. آن سوی گرسنگی مرگ را می دیدند اما پس پشت گرسمنگی، خدا نمی یافتند اگر نه، گرسنگی و مرگ وحشتی نداشت، چه او نعمت می دهد و مرگ می بخشد...»
سروده حزین لاهیجی در عزای امام حسین (ع)
حزین لاهیجی شاعر قرن یازدهم هجری در قالب یک ترکیب بند، مرثیهای برای امام حسین(ع) سروده است. این شاعر که زاده اصفهان بود و سالهای پایانی عمر خود را از ترس نادرشاه در بنارس میگذراند، یکی از تاثیرگذارترین افراد در رواج مذهب شیعه در آن سامان است.
در این ترکیب بند حزین لاهیجی ارادت خود را به امام حسین(ع) چنین ابراز داشته است:
طوفان خون ز چشم جهان جوش میزند بر چرخ نخل ماتمیان دوش میزند
یارب شب مصیبت آرام سوز کیست؟ امشب که برق آه، ره هوش میزند
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست؟ صبحی که دم ز شام سیه پوش میزند
نظرات شما عزیزان: